
- تاریخ ارسال : دوشنبه 04 فروردين 1399
- موضوعات : برف نوشته ها ,
- بازدید : 122 مشاهده
کنار یه ایستگاه اتوبوس تو به خیابون شلوغ ایستادم. صدای شلوغی و بوق ماشینها فضای گوشمو پُر کرده و موزیک توی گوشمو دیگه نمیشنوم... هرعابری که رد میشه نگاهم میکنه و منم از پشت شیشه عینکم نگاهش میکنم و سعی میکنم متوجه نشه...
اتوبوس لعنتی مثل همیشه دیر کرده، انتظار همیشه برام سخت بوده، حتی انتظار برای یه اتوبوس کنار ایستگاهش...
دختر بچهای دست مادرشو رها میکنه و با خوشحالی تو ایستگاه اتوبوس میشینه و آبنباتشو لیس میزنه...
یهو دلم کودکی خواست... فارق از دغدغه و همهمه...
وقتی کودکی معنی انتظار را نمیفهمی و از لحظه لحظه زندگیت لذت میبری...