_برفستان_حکایت های ادبی
گربه ای از خانه شیخی مرغی به دندان گرفت ، در حال فرار شنید که زن شیخ فغان سر داد و گفت:حاج آقا گربه مرغ را برد،
شیخ با خونسردی گفت : ملالی نیست قران را بیاور .
گربه باشنیدن این سخن بلافاصله مرغ را رها کرد و گریخت ، از او پرسیدند : تو را چه پیش آمد که مرغ را رها کردی ،
گفت : شما این ها را نمیشناسید اکنون یک آیه از قرآن پیدا میکند و فردا بالای منبر گوشت گربه را حلال اعلام میکند !
عبید_زاکانی
***
مردی زنی بگرفت
به روز پنجم فرزندی بزاد!
مرد به بازار رفت و لوح و دواتی بخرید او را گفتند : این از بهر چه خریدی
گفت طفلی را که پنج روزه زایند
سه روزه مکتبی شود ...
عبید_زاکانی
***
شخصی نزد طبیب رفت و گفت موی ریشم درد می کند!
پرسید که چه خورده ای ؟
گفت نان و یخ!
گفت برو بمیر که نه دردت به آدمی ماند و نه خوراکت!!
عبید_زاکانی
***
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !