_برفستان_حکایت های مثنوی معنوی
صوفی مسافری ، بر درازگوش خود سوار شد و در راه مسافرت ، به خانقاهی رسید. دراز گوش خود را به خدمتکار سپرد و خود به جمع مسافران ساکن خانقاه پیوست. صوفیان گرسنه از فرصت سوء استفاده کرده و الاغ آن صوفی را در غیاب او فروختند.و با پول آن بساط سور و بزم به راه انداختند و آن مسافر را نیز به مجلس عیش و نوش خود دعوت کردند.
پس از صرف شام به دور هم حلقه زدند همدم با مسافر به پایکوبی پرداختند.
چون سماع آمد ز اول تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران
خر برفت و خر برفت آغاز کرد
زین حرارت جمله را انباز کرد
زین حرارت پای کوبان تا سحر
کف زنان خر رفت، خر رفت ای پسر
و آن مسافر غافل از همه جا خود را با آنها همنواز و همساز کرد و به تقلید از آنها پرداخت
از ره تقلید آن صوفی همین
خر برفت آغاز کرد اندر حنین
آن شب به پایان رسید و صبح صوفی به سراغ مرکب آمد . ولی آن را در طویله ندید. از خدمتکار جویا شد. خدمتکار گفت: مگر نمی دانی که دیشب همرقص های تو آن را فروختند و پولش را صرف عیش و نوش خویش کردند؟
صوفی گفت: چرا به من نگفتی؟
خدمتکار سوگند یاد کرد که من چند بار نزد تو آمدم. دیدم تو هم صدا با آنها با چنگ و نوا می گفتی خر برفت و خر برفت و من با اطمینان به این که تو از جریان اطلاع داری از مجلس خارج شدم.
گفت :وا... آمدم من ای پسر
تا ترا واقف کنم از کارها
تو همی گفتی که خر رفت ای پسر
از همه گویندگان پر ذوق تر
باز می گشتم که او خود واقف است
زین قضا راضی است .مرد عارف است
و آنکه مسافر بر خود لعنت فرستاد:
گفت آن را جمله می گفتند خوش
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش
ای دوست ، غافل مباش که طمع و آز مسافر ساده دل را فریفت و به تقلید وا داشت و نیروی تشخیص او را از او گرفت
ز آنکه صوفی را طمع بردش ز راه
ماند در خسران و کارش شد تباه
هر که را باشد طمع ،الکن شود
با طمع کی چشم دل روشن شود
*****